داستان حدیث و محمد رضا

روبروی مغازه ما یه سوپر مارکت بزرگ بود که من بیشتر مواقع از اونجا خرید میکردم

که بعضی مواقع یه پسره میومد تو مغازه پیش دوستش و وقتی من میرفتم تو مغازه اون میومد

پای صندوق اولا متوجه نبودم اما بعدا متوجه شدم که نگاهش به من با بقیه فرق داره

پسر خوب و مودبی بود و قیافه جذابی هم داشت که هر دختری رو شیفته خودش میکرد

ناگفته نمونه که منم ازش خوشم میومد اما نمیذاشتم که بفهمه تا اینکه یه روز عصر وقتی

تو مغازه تنها بودم اومد پیشم و گفت که خیلی وقته ازت خوشم اومده و شمارشو بهم داد

و رفت دو سه روز بهش زنگ نزدم تا یه روز از توی مغازه بهش زنگ زدم و باهم آشنا شدیم

خونشون روبروی مغازمون بود و تقریبا هرروز همدیگرو میدیدیم

محمد رضا پسر خوب و مهربونی بود و سه سال از من بزرگتر بود اون واقعا عاشق بود

هیچ چیزی واسم کم نمیذاشت خیلی برام ارزش قائل بود و بهم محبت میکرد

روزامون با تمام عشق و محبتی که به هم داشتیم به خوبی میگذشت که بعد از سه ماه

بهم گفت که باید برم سربازی خیلی ناراحت شدم اما مثل همیشه با حرفاش آرومم میکرد

سه ماه آموزش که بود زیاد نمیتونستیم باهم در تماس باشیم

تا اینکه یه اتفاق وحشتناک واسه من افتاد و داداشم فوت کرد و بخاطر این اتفاق ما به

شهرستان رفته بودیم و آموزشی محمدرضا هم تموم شده بود و اومده بود بهم زنگ زده بود

که منم گوشیم خاموش بود رفته بود در خونمون که وقتی پارچه های سیاه و دیده بود

فهمیده بود چی شده بعداز یک ماه که برگشتیم وقتی گوشیمو روشن کردم بهم زنگ زد و

تسلیت گفت و هرکاری واسه خوشحالی من میکرد درست همون موقع که بهش احتیاج داشتم

و در کنارش به آرامش رسیده بودم یه روز بهم گفت که سربازیمافتاده زاهدان و باید برم

بازم دلم شکست و تنها شدم حالا دیگه بیشتر از قبل بهش وابسته بودم و این دوری

برام عذاب آور بود اما هرجوری بود باید تحمل میکردم محمدرضا رفت و من به انتظارش نشستم

چند ماهی که گوشی  نداشت خیلی کم بهم زنگ میزد

تا اینکه به مرخصی اومد هردومون خوشحال بودیم و هرروز باهم میرفتیم بیرون

بعد از رفتنش گوشیشو با خودش برد و دیگه راحت بودیم هرشب تا صبح با هم حرف میزدیم

و واسه آیندمون نقشه میکشیدیم روزایی که زاهدان بود بهترین روزای زندگیمون بود

و تمام خاطرات خوبمون همون روزا اتفاق افتاد و بهم قول دادیم اگه قسمت نشد با هم ازدواج کنیم

و با کس دیگه ای ازدواج کردیم بازم باهم باشیم

تا اینکه این دوسال هم به پایان رسید و محمدرضا برگشت پیشم خیلی خوشحال بودم

و بخاطر سرکار رفتنش هفته ای یک بار همدیگرو میدیدیم اما بازم من خوشحال بودم

که نزدیکمه خانواده محمدرضا همه چیزو میدونستن و منو عروس خودشون میدونستن

و بعضی مواقع من میرفتم خونشون یا با زن داداشش میرفتیم بیرون

تا اینکه یه شب به محمدرضا پیام دادم و باهم حرف زدیم بعد از چندتا پیام متوجه شدم

که داداشش داره با گوشی محمدرضا بهم پیام میده و دیگه جوابشو ندادم

وقتی به محمدرضا گفتم نمیدونستم گفت باور کردم اما باور نکرد...

اینو بعد از جریانات اتفاق افتاده که الان بهتون میگم چی بوده فهمیدم

یه روز که تنها بودم به محمد رضا زنگ زدم که با زن داداشش واسه ناهار دعوتشون کنم که جوابمو نداد

هرچی التماسش کردم جواب نداد و گفت همه چیز تموم شده خیلی برام سخت بود

عشق حدیث و محمدرضا زبانزد همه بود و همه حسرتش رو میخوردن اما حالا چی شده

که به همین راحتی محمدرضا میگه همه چیز تموم شده؟

گفتم چند روز بهش زنگ نزنم شاید از جایی اعصابش خورد باشه که اینجوری گفته تا خودش زنگ بزنه

اما یک هفته گذشت و زنگ نزد خودم بهش زنگ زدم بازم التماسش کردم اما جوابمو نداد

یک ماهی گذشت و جوابمو نمیداد دیگه خسته شده بودم از التماس کردن من اونموقع کلاس خصوصی

معماری میرفتم و همونجا با حمید آشنا شدم حمید پسر خوب و کم رویی بود که منو شیفته خودش کرد

اما فقط در حد یه دوستی معمولی بودیم

بعد از چند روز محمد رضا بهم زنگ زد و گفت عصر بیا همون جای همیشگی و منم خوشحال شدم

و گفتم میام دوستم هرچی بهم گفت نرو شاید برات نقشه داشته باشه گفتم محمدرضا

همچین پسری نیست که بخواد به من آسیب برسونه و اون عاشق منه و عصر رفتم سر قرار

وقتی رفتم منتظرم بود بهش دست دادم و مثل همیشه بهش سلام کردم

چند لحظه ای سکوت کرد اما یه دفعه بهم گفت رفتی با کسی دوست شدی؟

شوکه شدم و گفتم نه گفت گوشیت و بهم بده گفتم نمیدم هرچی اصرار کرد گوشیمو ندادم

یه دفعه اومد و دستم و گرفت تا به زور گوشیمو بگیره وقتی پافشاری کردم یه سیلی محکم بهم زد

که لبم پاره شد و شدم غرق خون افتادم و جیغ کشیدم به زور بلند شدم اما دوباره بهم سیلی زد

و بازم افتادم و جیغ میزدمو کمک میخواستم وقتی دید همه همسایه ها اومدن بیرون گوشیمو برداشت

و فرار کرد منم از ترسم فرار کردم تا مبادا دوباره بیاد سراغم رفتم در یه خونه و صورتمو شستم

و چون حال راه رفتن نداشتم با تاکسی رفتم خونه دوستم وقتی پیاده شدم دیدم اونم داره

میاد سریع خودمو به دوستم رسوندم و گفتم نزار بیاد اینجا و رفتم تو خونه اما بازم اومد و گفت بیا

کارت دارم گفتم نمیام و گفت بیا نمیزنمت و منم رفتم نیم ساعتی باهام حرف زد و همه قولامون

و یادآوری کرد و رفت بعد از اون چند ماهی ازش خبر نداشتم تا یه روز اتفاقی تو خیابون دیدمش

و بعدش بهم زنگ زد که بیا با هم باشیم بازم چند روزی با هم بودیم و باهم دعوامون شد

و بعد از اون اتفاقا من و حمید با هم نامزد کردیم که از اونموقع تا الان که

دوسال میگذره هر مدت یک بار بهم زنگ میزنه و چند روز باهام حرف میزنه و دوباره میره

من دوست ندارم به حمید خیانت کنم اما نه میتونم محمدرضا رو فراموش کنم نه

اون منو فراموش میکنه واقعا نمیدونم باید چیکار کنم؟

امیدوارم یه روز بتونم فراموشش کنم...

ممنون که وقت گذاشتید و خوندید.



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: